دانلود هوش عاطفی (docx) 20 صفحه
دسته بندی : تحقیق
نوع فایل : Word (.docx) ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحات: 20 صفحه
قسمتی از متن Word (.docx) :
هوش عاطفی
تعريف هوش عاطفي نيز مانند هوش شناختي دشوار است. اين اصطلاح از زمان انتشار كتاب معروف گلمن (1995) به گونه اي گسترده به صورت بخشي از زبان روزمره درآمد و بحث هاي زيادي را برانگيخت. گلمن طي مصاحبه اي با جان اينل (1996) هوش عاطفي را چنين توصيف مي كند: هوش عاطفي نوع ديگري از هوش است. اين هوش مشتمل بر شناخت احساسات خويشتن و استفاده از آن براي اتخاذ تصميم هاي مناسب در زندگي است.
توانايي اداره مطلوب خلق و خوي و وضع رواني و كنترل تكانش ها ست. عاملي است كه به هنگام شكست ناشي از دست نيافتن به هدف در شخص ايجاد انگيزه و اميد مي كند. هم حسي يعني آگاهي از احساسات افراد پيرامون شماست.مهارت اجتماعي يعني خوب تا كردن با مردم و كنترل هيجان هاي خويش در رابطه با ديگران و توانائي تشويق و هدايت آنان است.
گلمن در جايي ديگر (1998) هوش عاطفي را ظرفيت ما در شناخت احساسات خود و احساسات ديگران تعريف مي كند. هوش عاطفي كمك مي كند تا مادر خودمان انگيزش ايجاد كرده و هيجانات خودمان را كنترل و اداره كرده و روابط خودمان را با ديگران به نظم و حساب در آوريم.
به نظر بار- آن 1(1997) هوش عاطفي مجموعه اي از توانائي ها ، مهارت ها و ظرفيت هاي غير شناختي است كه توان فرد را در مقابله با درخواست و فشارهاي بيروني تحت تاثير قرار مي دهد.با چنين تعريفي، وي هوش عاطفي را عامل و عنصر ضروري براي موفقيت در زندگي فرد معرفي مي كند.
به نظر مارتينز2 (1997)هوش عاطفي يك سري از مهارتهاي غير شناختي، توانائيها و ظرفيت هايي است كه توانايي فرد را در مقابل مطالبات رفتارهاي بيروني مقاوم مي سازد.
به اعتقاد وايزنيگر 3، هوش عاطفي در واقع كاربرد عواطف است (1998).
گلمن (1996) مي گويد:
هوش عاطفي عبارت است از ظرفيت يا استعداد فرد براي شناختن احساسات خود و ديگران برانگيختن خود و پيش بردن عواطف خوب و سالم در خود و در روابط با ديگران (گلمن، 1996).
اين مفهوم در سال 1990 به وسيله پيتر سالوُي و جان ماير براي بيان كيفيت درك احساس افراد، همدردي با ديگران و درك رابطه عواطف افراد با بهبود زندگي مطرح مي شود (كرير4 1997 ترجمه و تاليف عزيزي، 1377).
بار – آن معتقد است كه هوش غير شناختي، ابعاد شخصي ، عاطفي، اجتماعي و حياتي هوش را كه اغلب بيش تر از جنبه هاي شناختي آن در عملكردهاي روزانه موثرند، مخاطب قرار مي دهد. هوش عاطفي با توانايي درك خود و ديگران (خود شناسي و ديگر شناسي) ، ارتباط با مردم و سازگاري فرد با محيط پيرامون خويش پيوند دارد (بار –آن 1997).
هوش عاطفي عبارت است از توانائي نظارت بر احساسات و هيجانات خود و ديگران، توانايي تشخيص و تفكيك احساسات خود و ديگران و استفاده از دانش عاطفي در جهت هدايت تفكر و ارتباطات خود و ديگران ( مايروسالوي 5، 1990) .
هوش عاطفي طبق نظر مك كاردي 1 (1997) شامل چندين توانائي است:
توانائي پيگيري و با انگيزه بودن
توانائي كنترل
توانائي همدلي كردن
توانائي كنترل هيجانات
ريشه هاي تاريخي هوش عاطفي 2
زماني كه روانشناسان شروع به تحقيق و تفحص در مورد هوش نمودند، آنها بر جنبه هاي شناختي نظير حافظه و حل مساله تمركز كردند. اگرچه قبل از آن متخصصيني بودند كه اهميت جنبه هاي غير شناختي را نيز به نوبه خود براي موفقيت مفيد دانستند. ديديو وكسلر هوش را به عنوان ظرفيت كلي فرد براي عملكرد هدفمندانه، تفكر منطقي و بر خورد موثر با محيط پيرامون خود تعريف كرده است. در اوايل 1940 وكسلر3 همراه با عناصر شناختي به بررسي عناصر غير شناختي هوش نظير عوامل احساسي – عاطفي، فردي و اجتماعي پرداخت وكسلر بر اين عقيده بود كه توانائيهاي غير شناختي براي پيش بيني قابليت هاي فرد از نظر موفقيت در زندگي، لازم و ضروري است.او مي نويسد:كوشيده ام نشان دهم كه علاوه بر عوامل هوشي، عوامل غير هوشي ويژه اي نيز وجود دارد كه مي تواند رفتار هوشمندانه را مشخص كند. نمي توانيم هوش عمومي را مورد سنجش قرار دهيم مگر اين كه آزمون ها و معيارهايي نيز براي سنجش عوامل غير هوشي در بر داشته باشد. ( وكسلر ، 1940 ، به نقل از چرنيس 4، 2000 ).
و كسلر در صدد آن بود كه جنبه هاي غير شناختي و شناختي هوش عمومي را با هم بسنجد. تلاش او در اين زمينه را مي توان در استفاده وي از كاربرد خرده آزمون هاي تنظيم تصاوير و درك و فهم كه دو بخش عمده آزمون وي را تشكيل مي دهند دريافت.
وكسلر تنها محققي نبود كه عقيده داشت جنبه هاي غير شناختي هوش براي سازگاري و موفقيت مهم وضروري هستند. رابرت تراندايك نيز نمونه ديگري بود كه در اواخر دهه سي كتابي در مورد هوش اجتماعي نوشت ( نيوسام و كت نو ، 2000 ) .
در بحث روانشناسي هوش عاطفي در دهه 1940 مركز تحقيقات رهبري دانشگاه اوهايو، همفيل پيشنهاد نمود كه (ملاحظه/ توجه) مهمترين جنبه در رهبري موثر محسوب مي شود. خصوصا اينكه بر اساس اين تحقيق رهبراني كه قادر به بنا نهادن اعتقاد و احترام دو جانبه و سازگاري و گرمي روابط نسبت به اعضاي گروه خود باشند بسيار موفق عمل مي كنند.
متاسفانه بيشتر كار اين پيشگامان يا فراموش شده ويا ناديده گرفته شده است.تا اين كه در سال 1983 هووردگاردنر شروع به نوشتن در مورد هوشمندي چند گانه نمود.
گاردنر معتقد بود كه هوش ميان فردي و درون فردي به اندازه نوع هوشي كه به وسيله تستهاي هوش اندازه گيري مي شود مهم مي باشد.(همان منبع)
اولين استفاده تحصيلي از هوش عاطفي در سال 1985 توسط يكي از دانشجويان دانشكده علوم انساني در آمريكا به اسم واين پاين در رساله تحصيلي بكار برده شده است. ولي در سال 1990 ماير و سالوي معناي آن را توسعه دادند . در مقاله اي كه اين دو محقق در سال 1990 با نام هوش عاطفي چاپ كردند ،آنان هوش عاطفي را به عنوان توانائي شناسايي احساسات خود و ديگران ، توانائي تمايز آنها وتوان استفاده از اين اطلاعات براي هدايت افكار و هيجان خود تعريف كردند . با توجه به مطالعات انجام شده در زمينه هوش عاطفي مي توان تا حدودي گفت هوش اجتماعي مطرح شده توسط ترندايك و هوش درون و بين فردي معرفي شده توسط گاردنر همين هوش عاطفي مي باشد چرا كه خيلي از محققين معتقدند گاردنر درب را به روي تولد نظريه هوش عاطفي باز كرده است .
اساس زيستي عواطف وهوش عاطفي
مركز عمده عواطف و هيجانها در قيمت ليمبيك سيستم مغز بوده و اين سيستم به نوبه خود در ارتباطي تنگاتنگ با ديگر قسمت هاي مغز بويژه قشر خاكستري قرار دارد .ساخت هاي واقع شده در سيستم ليمبيك شامل چندين جنبه از هيجان از قبيل تشخيص حالات عاطفي در صورت تمايل به فعاليت و ذخيره خاطرات عاطفي مي باشد سيستم ليمبيك علائم بيروني و اطلاعات حسي دروني را از ديگر قسمت هاي درون دريافت مي كند. ارتباط سيستم ليمبيك با ديگر قسمتهاي مغز امكان ارزيابي اوليه معني عاطفي از اطلاعات و همچنين عبور اطلاعات به ديگر قسمت هاي مغز براي ايجاد يك پاسخ مناسب بوجود مي آورد . سيستم ليمبيك شامل چندين خرده اجزاي ديگري مي باشد كه هر كدام از آنها قسمتي از امور احساسات را به عهده دارند .تالاموس بعد از دريافت اطلاعات يك حالت رله مانـند به اطلاعات مي دهد . تالامـوس اطـلاعات حسـي را از محيط پيرامون مي گيرد در حالي كه هيپوتالاموس اطلاعات را از بدن مي گيرد و فعاليت هاي جنسي و اشتها را كنترل مي كند . عمـلكرد اوليه آميگدال تفسير اطلاعات حسي مربوط به بقاء نيازهاي عاطفي مي باشد . . آميگـدال مشخص مي كند كه چه چيزي ترسناك ، رضايت بخش و غيره مي باشد . زماني كه افراد در يك موفقـيت شديد قرار مي گيرند آميگدال اين تجربه را با درجه قوي تري از هيجان همراه مي كند و اين چرايي اين است كه چرا افراد خاطرات عاطفي شديدتري براي تجارب عاطفي خود دارند (گرين برگ ، 1997).
آميگدال امكان ذخيره خاطرات نا هشيار عاطفي بدون اينكه وارد هوشياري شوند به وجود مي آورد (لو دوكس 1995) . آميگدال نيز به هيپو كامب در ذخيره خاطرات عاطفي كمك مي كند . هيپوكامب خاطره را بدون بار عاطفي آماده مي كند در حالي كه آميگدال به خاطرات بار عاطفي مي دهد . در عوض هيپوكامب يك شبكه ارتباطي بين خـاطرات در حـافظه و نواحـي مـختلف مغز ايجاد مي كند
ژوزف لودوكس دانشمند عصب شناس دانشكاه نيويورك ، نخستين كسي بود كه نقش كليدي آميگدال را در مراكز حسي مغز كشف كرد. ديدگاه مرسوم در علم عصب شناسي اين بود كه چشم، گوش و ديگر اعضاي حسي پيام هايي را به تالاموس و از آنجا به مناطق حسي نئوكورتكس ارسال مي كنند و پيامها در آنجا قرار مي گيرند. و منجر به درك ما از آن شيء مي شود. اين پيام ها از لحاظ معنا مورد بررسي قرار مي گيرند به طوري كه مغز شي را تشخيص مي دهد و معناي آن را در مي يابد . بر طبق اين ديدگاه پـيام هاي مـزبور از نـئوكورتـكس به قـسمت ليمـبيك مغز فرستاده مي شوند و از آنجا واكنش هاي مناسب به سراسر مغز و باقي بدن ارسال مي گردد.
اما لودوكس علاوه بر سلول هاي عصبي كه از مسير اصلي به كورتكس مي رفتند دسته كوچكتري از سلول هاي عصبي را كشف كرد كه مستقيما از تالاموس به آميگدال مي آمدند. يعني آميگدال پيام ها را مستقيما از حواس دريافت مي كند و قبل از آنكه به طور كامل توسط نئوكورتكس ثبت شوند در مقابل آنها به واكنش مي پردازد. هيپوكامب بيشتر درگير ثبت و فهم الگوي ادراكي است تا واكنش هاي احساسي . هيپوكامب در واقع به احساس معنا و مفهوم مي دهد.
اگر در جاده اي دو طرفه مشغول رانندگي باشيم و به طور شانسي از يك تصادف شاخ به شاخ جان سالم به در ببريم آن وقت هيپوكامب ويژگي هاي خاصي مثل اندازه عرض جاده ، شخصي كه با ما همراه بود ، مدل ماشين روبرو و غيره را در خاطر مي سپرد. اما آميگدال هر زماني كه بخواهيم ماشيني را در وضعيت مشابه برانيم موجي از دلشوره و اضطراب را برايمان ارسال مي كند.
هيپوكامب در تشخيص يك چهره مثل دختر عموي مان ، نقش اساسي دارد ، ولي اين آميگدال است كه احساس تنفر از او را به ياد ما مي آورد(گلمن، ترجمه بلوج ،1379).
در بعضي از مواقع نياز به عكس العمل و واكنش سريع داريم و اگر منتظر نئوكورتكس بمانيم تا به ارزيابي كامل از موفقيت بپردازد همه چيز از دست مي رود.
مسير تالاموس – نئوكورتكس – آميگدال دو برابر زمان تالاموس – آميگدال طول مي كشد. لودوكس (همان منبع، ص 42).
هوش عاطفي جديدترين و آخرين تحول در زمينه فهم ارتباط ميان تعقل و هيجان است . علي رغم ديدگاههاي اوليه نگاه واقع بينانه به ماهيت انسان نشان مي دهد كه انسان نه منطق صرف است و نه عاطفه و هيجان صرف ، بلكه تركيبي از هر دو است بنابراين توانائي شخصي براي سازگاري و چالش در زندگي به عملكرد منسجم قابليت هاي عاطفي و منطقي بستگي دارد . همانطور كه تايكنز 1 (1962) بيان مي كند تعقل بدون عاطفه ناتوان است و عاطفه بدون تعقل نابينا است .
ديدگاههاي متفاوت پيرامون هوش عاطفي
هوش عاطفي از ديدگاه گاردنر
گاردنر در سال 1983 با چاپ كتاب (چهارچوب هاي ذهن) عنوان مي كند كه براي رسيدن به موفقيت و كاميابي به شمار گسترده اي از قابليتها نياز داريم كه مي توانيم آنها را در هفت ويژگي خلاصه كرد . اين فهرست هفت گانه عبارتند از : دونوع قابليت علمي شامل مهارت زباني ( هوش كلامي ) و توانايي منطقي _ رياضي ( هوش منطقي _ رياضي ) قدرت تجسم ( هوش فضايي ) نبوغ در تحرك و جنبش ( هوش جسماني _ حركتي ) . استعداد موسيقي ( هوش موسيقيا يي ) مهارتهاي بين فردي ( هوش بين فردي ) و مهارتهاي درون فردي ( هوش درون فردي ) كه دو ويژگي آخر را هوش فردي مي نامند (گاردنر، 1993، به نقل از جلالي 1381 ) .
به نظر گاردنر هوش عاطفي متشكل از دو مولفه زير است : هوش درون فردي و هوش ميان فردي :
هوش درون فردي مبين آگاهي فرد از احساسات و عواطف خويش ، ابزار باورها و احساسات شخصي و احترام به خويشتن و تشخيص استعدادهاي ذاتي ،استقلال عمل در انجام كارهاي مورد نظر و در مجموع ميزان كنترل شخص بر هيجان و احساسات خود است و هوش ميان فردي به توانايي درك و فهم ديگران اشاره دارد و مي خواهد بداند چه چيزهايي انسان ها را بر مي انگيزاند ، چگونه فعاليت مي كنند و چگونه مي توان با آن ها همكاري داشت . به نظر گاردنر فروشندگان،سياست مداران ، معلمان ، متخصصان باليني و رهبران مذهبي موفق احتمالا از هوش ميان فردي بالايي برخودار دارند
هوش عاطفي از ديدگاه مايروسالووي
پيتر سالووي و جان ماير در 1990 اولين بارتئوري هوش عاطفي را پيشنهاد كردند وآنها هوش عاطفي را بر روي مدل هوش فرمول بندي كردند .
ماير وسالووي ( 1993) هوش عاطفي را نوعي هوش اجتماعي و مشتمل بر توانايي كنترل عواطف خود و ديگران و تمايز بين آنها و استفاده از اطلاعات براي راهبرد تفكر و عمل دانسته و آن را متشكل از مولفه هاي درون فردي و ميان فردي گاردنر مي دانند ودرپنج حيطه به شرح زيرخلاصه مي كنند . ( به نقل از جلالي)
1- خود آگاهي به معناي آگاهي از خويشتن خويش ، توان خود نگري و تشخيص دادن احساس هاي خود به همان گونه اي كه وجود دارد .
2- اداره هيجان به معناي اداره يا كنترل هيجان ها ، كنترل احساسات به روش مطلوب و تشخيص منشا اين احساسات و يافتن راه هاي اداره و كنترل ترس ها و هيجان ها و عصبانيت ها و امثال آن است
3-خود انگيزي : به معناي جهت دادن و هدايت عواطف و هيجان ها به سمت و سوي ، هدف خويشتن داري عاطفي و به تاخير انداختن خواسته ها و باز داري تلاش هاست .
4- هم حسي به معناي حساسيت نسبت به علايق و احساسات ديگران و تحمل ديدگاه هاي آنان و بها دادن به تفاوت هاي موجود بين مردم در رابطه با احساسات خود نسبت به اشيا و امور است .
تنظيم روابط : به معناي اداره هيجان هاي ديگران و برخورداري از كفايت هاي اجتماعي و مهارت هاي اجتماعي است .
هوش عاطفي از ديدگاه بار _ آن
ريون بار _ آن (هوش عاطفي را نوعي از هوش غير شناختي مي داند كه شامل يك دسته از توانايي هاي و مهارت هاي اجتماعي و عاطفي است) . واين توانمند ي ها فرد را جهت سازگاري موثر با فشارها و موقعيت هاي دشوار اجتماعي ياري مي رساند . از ديدگاه (بار_آن 1990) هوش عاطفي عامل مهمي در تعيين توانمندي هاي افراد براي كسب موفقيت در زندگي تلقي مي شود و آن رابا سلامت عاطفي ، وضعيت رواني فعلي و در مجموع سلامت عاطفي در ارتباط مستقيم مي داند .
از ديدگاه بار_آن هوش عاطفي در طول زمان قابل تغيير و رشد است و مي توان با برنامه هاي ويژه اي اين مهارت هاي عاطفي را آموزش داد ( بار_آن ، 1999 ).
بار_آن همچنين براي اولين بار بهر عاطفي ( E Q ) را در برابرهوشبهر( I Q )كه اصطلاح شناخته شده و مقياسي براي سنجش هوش شناختي است مطرح كرد و از سال 1980 به تدوين پرسشنامه بهر عاطفي( EQI ) و توصيف كمي هوش غير شناختي پرداخت . هدف بار_آن به عنوان يك روان شناس باليني پاسخ دادن به اين پرسش مهم بود كه چرا بعضي از افراد از توان عاطفي بهتري برخوردار ند و در زندگي موفق ترند . وي در نهايت به اين نتيجه رسيد كه هوش شناختي تنها شاخص عمده براي پيش بيني موقت فرد نيست . به نظر بار_آن ((بسياري از كساني كه از هوش شناختي بالايي برخوردارند با عدم موفقيت و سردرگمي ربه رو هستند ،در حالي كه افراد كم هوش تري را مي توان ديد كه موفق تر و خوشبخت ترند .))(بار-آن، 1997) .بار – آن هوش عاطفي را مشتمل بر پانزده مولفه مي داند كه با استفاده از خرده مقياس هاي (پرسشنامه بهر عاطفي بار_آن ) سنجيده مي شوند.
ابعادهوش عاطفي از ديدگاه بار_آن :
1- خودأگاهي عاطفي 2. قاطعيت (جراتمندي ) 3. حرمت نفس 4.خود شكوفايي 5. استقلال عمل 6. همدلي 7.روابط بين فردي 8. مسئوليت پذيري اجتماعي 9. حل مساله 10.واقعيت سنجي 11. انعطاف پذيري 12. تحمل فشار 13.كنترل تكانه ها 14. شادكامي 15.خوش بيني
هوش عاطفي از ديدگاه گلمن:
گلمن در پاسخ به اين سوال كه چرا برخي از افراد هوشمند ( از نظر هوش عمومي ) در مقابل هيجانات لجام گسيخته و تكانه هاي سر كش از پا در مي آيند يا به طرز حيرت آوري دربحران هاي زندگي خصوصي و عاطفي خود تسليم شكست مي شوند ، مفهوم هوش عاطفي را مطرح مي سازد. به نظر او مهارت و توانايي هاي هوش عاطفي تعيين مي كند كه چگونه مي توان از ساير استعدادهاي خود و از جمله هوش شناختي به بهترين صورت استفاده نمود . گلمن (1998) مدل خويش را از هوش عاطفي برحسب مدل عملكرد بيان كرده است . مدل عملكرد به طور مستقيم در زمينه كار و كارآمدي سازماني بويژه در پيش بيني برتري در همه نوع كار از فروش تا رهبري قابليت اجرا دارد .
هوش عاطفي : شامل توانايي شناخت هيجانات خود ، درك احساسات دروني ديگران ،مهار كردن عواطف و اداره و مديريت روابط با نرمش و مدارا مي باشد (گلمن ، 1995).
هوش عاطفي گلمن پنج عامل را اندازگيري مي كند ، در حقيقت گلمن آنها را مهارت هاي تشكيل دهنده هشياري عاطفي مي نامد . بر اساس اين پنج مهارت هوش عاطفي به پنج مولفه يا عنصر تقسيم مي شود كه عبارتند از : 1-خود آگاهي 2- مديريت خود 3- آگاهي اجتماعي 4- مهارتهاي اجتماعي 5- خود انگيزي .
مولفه هاي هوش عاطفي گلمن :
1- مولفه خود آگاهي : اين مولفه اساس هوش عاطفي است و عبارت است از توانايي فهم احساسات حالات روحي و هيجانات خود همانگونه كه رخ مي دهندوتاثير آن بر روي ديگران است . هر فرد نياز دارد كه درك دقيقي از عواطف خود داشته باشد و براي سازگاي موفقيت هاي فردي و اجتماعي با روش صحيح از آن استفاده كند خود آگاهي اهميت بازشناسي احساس هاي خود و اينكه چگونه بر عملكرد شخص تاثير مي گذارد را منعكس مي كند . سطح ديگر خود آگاهي ، فهم قدرت وضعف هاي فرد است . افراد با خود آگاهي بالا از توانايي ها و محدوديتهاي خود آگاه هستند در جستجوي پسخوراند هستند و از اشتبا ههاي خود ياد مي گيرند ودر روابط كاري موقعيت شناس و وقت شناس هستند . در يك مطالعه اين عامل در عاملان سر آمد چند صد نفر كاركنان معلومات مانند صاحبنظران كامپيوتر ، نويسندگان و مانند آنها يافت شد ( كلي ، 1998). در سنجش شايستگي 360درجه اي ، عاملان متوسط نوعاً قدرت خودرا بيش برآورد مي كردند در حاليكه عاملان سرآمد به ندرت چنين مي كردند و تمايل توانايي هايشان را كه شاخصي از استانداردهاي درون بالا بود زير برآورد مي كردند ( گلمن ، 1998، به نقل از منصوري، 1380)
خود آگاهي مبناي اعتماد به نفس است ، افرادي كه نسبت به شناخت عواطف خود اطمينان بيشتري دارند ،ضعف ها وقدرت هاي خود را مي شناسند خودارزيابي واقعي دارند و داراي حس قوي از شايستگي خود هستند ،لذا بهترمي توانند عواطف خويش را هدايت نموده و در زمينه اتخاذ تصميمات شخصي احساس اعتماد به نفس بيشتري دارند .در يك مطالعه 60 ساله كه بيش از يكهزار مرد و زن از اوايل كودكي تا بازنشستگي تحت مطالعه قرار گرفته بودند ، نشان داده شد كه آنهايي كه داراي اطمينان به خود در اوايل زندگي بودند بعداً در شغلشان موفق تر بودند ( هولاهان وسيرز 1 ، 1995 ).
مولفه مديريت خود 2_( كنترل عواطف )
كنترل و اداره عواطف ، مناسب و به جا بودن آنها در هر موقعيت، مهارتي است كه بر پايه خود آگاهي شكل مي گيرد و عبارت است از توانايي اداره كردن واكنشهاي عاطفي ، كنترل تكانه ها و آشفتگي ها ي زندگي ،كساني كه از اداره وكنترل احساسات خود عاجزند دائماً در اضطراب و افسردگي دست و پا مي زنند در حالي كه آنهايي كه از اين لحاظ قوي تر هستند خيلي سريع خود را از چنگال غم و اندوه بيرون مي كشند . همچنين افرادي كه به ميزان بالايي از اين توانايي برخوردار هستند ، با سرعت بيشتري ناملايمات زندگي را پشت سر ميگذارند و در تسكين خود در جلوگيري از عكس العمل هاي سريع و شتاب زده عاطفي و تعديل اضطراب و افسردگي ناشي از ناكامي موفق ترند ( گلمن ، 1995 ، به نقل از منصوري، 1380)
تحقيق (كنت 3 2002) نشان داد كه وسعت دادن به عواطف مثبت_ وانمود كردن يا افراط كردن در عواطف مثبت به وسيله لبخند زدن و رفتار كردن سرحال و شاد واقعاً رضايت كار شخصي كاركنان را افزايش مي دهدو قصد ترك كردن كار را كاهش مي دهد. و اين تحقيق نشان مي دهدكه ابراز هيجانهاي مثبت محيط كاري خوشايندتري را ايجاد مي كند.
هوش عاطفي در رابطه با اين است كه در محيط كار بدانيم چه موقع و چطور احساس را بيان كنيم همانطور كه آن را كنترل مي كنيم ، تحقيقات( بارمدا و باجمن 4 ، 1998 )، نشان دادند كه رهبران موثرتر وگرمتر برونگراتر از نظر هيجان بيان كننده و اجتماعي و مهيج بودند
توجه معاصر به هوش عاطفي
امروزه دانشمندان معتقدند كه هر انسان داراي دو نوع شعو ر مي باشد شعوري كه متكي بر عقل و انديشه است و شعوري كه عمدتاّ متكي بر احساسات و عواطف است . همانگونه كه ماهيت انسان نه منطق صرف است و نه احساس و عاطفه صرف بلكه تركيبي از هر دوي اين .شعور عقلاني و منطقي كه شيوه درك مسائل از طريق تكيه بر آگاهي، انديشه و توانايي تعمق و بررسي و واكنش متقابل است و شعور عاطفي كه نوعي سيستم آگاهي دهنده قدرتمند است و گه گاه به گونه أي غير منطقي عمل مي كند . اين دو شعور يا دوشيوه متفاوت و اساسي آگاهي، بر يكديگر تأثير متقابل داشته و حيات ذهني ما را مي سازند. در اكثر اوقات اين دو شعور به گونه أي شگفت آوري هماهنگ هستند و همانقدر كه احساسات در مقابل عقل جنبه اساسي دارد عقل نيز در مواجهه باعواطف عامل بنيادي و مهم بشمار مي رود(گلمن، 1995،ترجمه بلوج،1379) گفتن اين نكته ضروري است كه هم IQ و هم EQ اندازه اي از توانايي هستند نه خود توانايي، نظريه پردازان هوش عاطفي معتقدند كه IQ به ما مي گويد كه چه كاري مي توانيم انجام دهيم در حاليكه هوش عاطفي به ما مي گويد چه كاري بايد انجام دهيم
هوش عاطفي و هوش منطقي روي در روي هم نيستند. خيلي ها مقدار زيادي از هردو رادارند وخيلي ها بر عكس . دانشمندان بدنبال اين هستند بدانند اين دو پديده چگونه يكديگر راتكميل مي كنند اما به هر حال اكنون دانشمندان معتقدند كه بهترين حالت هوش واستعدادفقط مي تواند به اندازه 20 درصد در موفقيت فرد نقش داشته باشد و 80 درصد بقيه به عوامل ديگر مربوط مي شود.1059180462280(I Q )00(I Q )اين عوامل ديگر رادانشـمندان هوش عاطفي مي دانند(به نقل از اشكان، 1382 ). خطر پذيري يا ريسك كه نقش مهمي در كاميابي شغلي و بازرگاني دارد از ويژگي هاي هوش عاطفي به شمار رود. هوش علمي (IQ) شامل توانايي ما براي يادآوري تفكر منطقي و انتزاعي مي شود ، در حاليكه هوش عاطفي به ما مي گويد كه چگونه ازIQ در جهت موفقيت در زندگي استفاده كنيم.هوش عاطفي شامل توانايي ما درجهت خود آگاهي عاطفي و اجتماعي مي شود و مهارت هاي لازم در اين حوزه ها را اندازه گيري مي كند. هوش عاطفي شامل مهارت ما در شناخت احساسات خود و ديگران و مـهارت هاي كـاقـي براي ايـجـاد روابـط سـالـم با ديـگران وحــس مسـؤوليـت پـذيري در مقـابل وظــايـف مـي باشد(گلمن،1997) . هوش عاطفي توانست به اين سؤال پاسخ دهد كه چرابا هوش ترين افراد از نظر عقلاني در كار يا زندگي خصوصي موفق نيستند. طي چند سال اخيراً ( EQ ) 1 همپايه (IQ ) 2 به عنوان اظهار سريع شعور عاطفي بطور وسيعي مورد قبول واقع شده است.
EI ياهوش عاطفي برمبناي تئوري گسترش يافته هوش شناختي شكل گرقته است وپنج عامل را مورد اندازه گيري قرار مي دهد.( گلمن ، 1995 به نقل از اشكان ، 1387 )
1- ويژگي هاي درون فردي ( آگاهي عاطفي از خويشتن ،جرأت آموزي ، مراقبت از خويشتن ، خودشكوفايي و عدم وابستگي ).
2- ويژگي هاي بين فردي ( همدردي ،ارتباط بين فردي . مسؤليت اجتماعي ، قدرت سازگاري و تطبيق)
3- ميزان سازگاري ( قدرت حل مسأله ، انعطاف پذيري ،واقع بيني ).
4- اندازه گيري ميزان تحمل استرس و توانايي كنترل تكانش ها
5- ويژگي هاي كلي خلق (خوش بيني ،ميزان نشاط)
شعور عاطفي ـ عاطفي ايجاب مي كندكه به احساسات خود و ديگران توجه كنيم ،آنهارا ارزيابي نماييم و به طور مناسب به آنها پاسخ گوييم.
« عقل وهوش منطقي » به قدرت استدلال كمك مي كنند اماتوانايي پيش بيني پيامد تصميم تنها از « هوش عاطفي» برمي آيد . از طرف ديگر بر خلاف (IQ) كه درسراسرزندگي يكسان باقي مي ماند ، توانمندي ها و مهارت هاي اساسي هوش عاطفي اكتسابي و آموختني هستند.( كوير، 1997، ترجمه عزيزي، 1377)
تقسيم بندي افراد بر اساس IQ و EQ 3 از ديدگاه جك بلوك 4
جك بلوك، روان شناس دانشگاه كاليفرنيا معتقداست كه افراد را بر حسب جنسيت ، IIQ و EQ مي توان به چهار دسته تقسيم كرد:
مرداني با IQ بالا . اين مردان از روي توانايي هاي گسترده عقلاني شان موردشناسايي قرار مي گيرند چنين افرادي جاه طلب ، منتقد .لجوج و داراي توانايي بالا در حل مسايل عقلاني مي باشند. اما به دليل هوش عاطفي پائين كمرو، فروتن و نازك نارنجي اند . از روابط جنسي خود رضيات ندارندواز نظر احساسي سردوبي عاطفه اند.
مرداني با EQ بالا؛ چنين مرداني در روابط اجتماعي ،متعادل ، شاد وسرزنده اند . ظرفيت بالايي براي تعهد و سر سپردگي براي مردم با اهداف خود دارند ، مسئوليت پذير،دلسوز و با ملاحظه اند وچنين افرادي باخود ، ديگران و اجتماع احساس راحتي مي كنند.
زناني با IQ بالا از اعتماد به نفس خوبي برخوردارند و در بيان موضوعات عقلاني و انديشه هاي خودفصاحت كافي دارند،داراي علايق روشنفكرانه زيادي هستند. آنها درون گرا، مستعد نگراني ، فكر و خيال و احساس گناه هستند،در ابراز خشم خود تأمل مي كنند و معمولاّ آن راغير مستقيم ا براز مي كنند .
زناني با EQ بالا : اين زنان دوست دارند احساساتشان را مستقيماّ بيان كنند ، راجع به خود مثبت فكر مي كنند و مانند مردان هم گروه خود اجتماعي و گروه گرا هستند، شاد و آسوده خيال اند و به ندرت احساس نگراني وگناه مي كنند .
شكي نيست كه برخورداري از هوشبهر بالابه تنهايي براي حل مسأله پيچيده زندگي اجتماعي كافي نيست . به عقيده جك بلوك فردي كه از نظر هوشبهر بالا است اما فاقد هوش عاطفي كافي است تقريباّ كاريكاتوري است از يك آدم خردمند است ودر قلمرو ذهن چيره دست است ولي در دنياي شخصي خويش ضعيف است (به نقل از حاج زاده،1380 )
نقش وراثت و محيط درهوش عاطفي
برخلاف IQ يا هوشبهر كه بيشتر تحت تأثير عوامل وراثتي است و درطول زندگي فردثابت مي ماند ، هوش عاطفي احتمالاّبيشتر تحت تأثير شرايط محيطي است و دانيال گلمن (1995) مي گويد: قابليتهاي تشكيل دهند هوش عاطفي در مجموع توانايي هاي اكتسابي هستند اما از طرفي سنجش هوش عاطفي عملاّ برخي از جنبه هاي شخصيت را مانند خوش بيني و استقامت در برمي گيرد،با توجه به اينكه در شكل گيري شخصيت هر دوعامل وراثت ومحيط نقش دارند نمي تون نظرگلمن رادرباره اكتسابي بودن هوش عاطفي تأييد كرد .به طور كلي در حال حاضر درمورد اينكه هوش عاطفي يك استعداد ارثي است و يامجموعه اي توانايي ها ، قابليت ها و مهارت هاي اكتسابي اتفاق نظر وجود ندارد.
به نظرمي رسداين امكان وجود داردكه شخص با هوش عاطفي زيادي متولد شود اما در آغاز كودكي اين توانمندي به گونه أي آسيب ببيندو منجر به كاهش هوش عاطفي شود. همچنين ممكن است كودكي باهوش عاطفي كم متولد شوداما با الگو ي پرورش صحيح هوش عاطفي وي افزايش يابد.آسيب پذيري هوش عاطفي بالا،بسيار بيشتر از امكان پرورش و رشد ، هوش عاطفي كم است ،به عبارتي ديگر هوش عاطفي تابع اين اصل كـلي است كه نابود كردن هميشه آسانتر از پرورش دادن است (به نقل ارحاج زاده،1380).
ويژگي هاي افراد باهوش عاطفي بالا و پائين
در زير فهرستي از ويژگي هاي افراد با هوش هيجاني بالا و پائين آورده شده است
يك شخص با هوش عاطفي بالا : احساسات خود را واضح و مستقيم و در غالب سه كلمه بيان ميكند و جمله را با دو من احساس ميكنم …. آغاز مي نمايد . از ابراز كردن احساسات خود نمي ترسد : استرس و نگراني او را از حركت فعاليت باز نمي دارد .
بطور عاطفي ترميم پذير است .
تحت كنترل هيجانات منفي مانند : ترس ، نگراني ، گناه ، شرم ، خجالت ، نااميدي ، ضعف ، وابستگي ، دلسردي قرار نمي گيرد .
قادر به خواندن ارتباطات غير كلامي است . اجازه مي دهد كه احساساتش او را در سراسر زندگي راهنمايي كنند .
احساسات خود را با دليل و منطق و واقعيت منطبق ميكند . مستقل است و داراي اعتماد به نفس و استقلال اخلاقي است . بطور ذاتي و دروني داراي انگيزه است .
بوسيله قدرت ، ثروت ، مقام ، شهرت و يا تاييد برانگيخته ميشود ، خوش بين است ، شكست و ناتواني را دروني نمي كند . به احساسات ديگران علاقمند است .
درباره عواطف به راحتي سخن مي گويد . قادر به تشخيص عواطف چندگانه همزمان است. يك شخص با هوش عاطفي پائين:
« مسئوليت احساسات خود را نمي پذيرد ، بلكه ديگران را براي آن سرزنش مي كند . غالبا ً جمله خود را با «من فكر مي كنم شما ….. » آغاز ميكند . قادر نيست جمله خود را با « من احساس …… مي كنم» آغاز نمايد .
ديگران را گناهكار مي داند . نمي تواند دليل احساسات خود را بيان كند و يا بدون مقصر دانستن ديگران احساس خود را بيان كند .
در مورد احساسات خود دروغ مي گويد و يا اطلاعاتي در مورد احساسات خود به ديگران نمي دهد ( عواطف نادرست )
در مورد احساسات خود يا اغراق ميكند و يا آنها را كوچك مي شمارد .
فاقد تماميت و يك احساس دروني است .
از ديگران كينه به دل مي گيرد و آنها را نمي بخشد .
بجاي اينكه احساسات خود را بيان كند ، خارج از احساساتش عمل ميكند .
نمي گويد كه چه زماني به كمك شما نياز دارد و مي خواهد در كنارش باشيد . اجازه مي دهد كه احساسات بر روي هم انباشته شوند ، سپس منفجر مي شود و يا نسبت به چيزهايي كه كمترين اهميت را دارد شديدا ً واكنش نشان مي دهد .
حمله مي كند مقصر مي داند ، دستور مي دهد ، انتقاد مي كند ، حرف ديگران را قطع مي كند ، سخنراني مي كند ، نصيحت مي كند ، رد مي كند و در مورد ديگران قضاوت مي كند .
نقش بازي مي كند .
صراحت ندارد و يا طفره مي رود .
نسبت به عواطف و احساسات ديگران حساس نيست
همدلي و همدردي نمي كند .
سخت و غير قابل انعطاف است و به قوانين و ساختارها نياز دارد تا در او ايجاد امنيت كنند .
از نظر احساسي در دسترس ديگران نيست و به سختي ميتوان صميميت عاطفي با او برقرار كرد .
قبل از اينكه دست به عملي بزند ، به احساسات ديگران توجه نمي كند .
قبل از اينكه كاري را انجام دهد ، احساسات آينده خود را در نظر نمي گيرد .
بي اعتبار است و حالت تدافعي دارد .
در پذيرش اشتباه ، بيان كردن پشيماني و يا عذر خواستن سخت و غير قابل انعطاف است . از مسئوليت اجتناب مي كند .
بدبين است و غالبا ً بر اين اعتقاد است كه جهان نادرست و بي انصاف است .
در برابر آنچه عقل سليم با آن موافق است ، مقاومت مي كند .
از پيوستن به ديگران اجتناب مي كند و به دنبال جانشين كردن روابط با هر چيزي از حيوانات دست آموز و گياهان تا شخصيت هاي خيالي است . بطور غير قابل انعطافي بر عقايد خود پافشاري مي كند ، چرا كه در برابر حقايق جديد احساس ناامني مي كند .
بجاي اينكه بر روي احساسات تمركز كند بر واقعه و رويداد تمركز مي كند .
مي تواند جزئيات يك حادثه و اينكه در مورد آن چه فكري مي كند را دقيقا ً بيان كند اما نمي تواند بگويد كه در مورد آن حادثه چگونه احساسي دارد.
هوش خود را براي قضاوت و انتقاد از ديگران بكار مي برد ، بدون آنكه آنها را درك كند .
بدون آگاهي از اينكه چگونه فعاليت هاي او احساسات ديگران را تحت فشار قرار مي دهند ، احساس برتري ، قضاوت و انتقاد مي كند . نهايتا ًاينكه يك شنونده ناچيز است ، حر ف ديگران را قطع مي كند و فاقد عواطف براي شروع كردن ارتباط است آموزش و يادگيري هوش عاطفي
افراد در توانايي هاي هوش عاطفي با يكديگر متفاوتند . به اعتقاد گلمن زير بناي اصلي توانايي افراد سيستم عصبي آنهاست . اما مدار مغزي مربوطه ، انعطاف پذير بوده و همواره در حال تغيير است ، اين توانايي ها تا حد زيادي نشانگر مجموعه عادات و واكنش هاي افراد است كه نقصان آنها را ميتوان با آموزش و تلاش جبران نمود ، مولفه هاي زيستي توانايي هاي شناختي در ناحيه كرتكس جديد مغز مي باشند همچـنانكه اين توانائي ها از طريق هـماهنگ كردن اطلاعات و بينش هاي جديد به چارچوب تداعي هاي موجود در ذهـن آموخـته مي شود ، به عبـارتي ديگر فـرايند درك مفـاهيم و منـطق . اما مولفه هاي زيستي هوش عاطفي در سيستم ليمبيك مغز واقع شده اند و شيوه يادگيري آنها از طريق الگو گيري ، تمرين و تكرار و باز خورد مي باشد . بدين رو راهبردهايي كه براي يادگيري مهارت هاي تكنيكي و تحليلي بكار گـرفته مـي شود نمـي توان بر يادگـيري مـهارت هاي هـوش عاطفي بكار گرفت ( گلمن ، 1995).
ورون ( 1999 ) ، معتقد است كه يادگيري هوش عاطفي در سيستم ليمبيك مغز صورت مي گيرد و سازمانها بايد توجه خود را از مدل مفهومي منطقي به مدلي كه شامل تربيت كردن ، نقش بازي كردن، توجه به بازخوردهاي رفتاري است متمركز كنند ، بدين رو بهترين شيوه پرورش هوش عاطفي ايجاد يك تصوير دقيق از نقاط ضعف وقدرت خويش با استفاده از يك ارزشيابي كلي 360 درجه اي مي باشد و از اين طريق ميتوان بازخورد افرادي كه شيوه رهبري ، مديريت و جنبه هاي با ارزش فردي را مي شناسد فراهم كرد . سنجش اين باز خورد و همراه كردن آن با واكنش هاي شخصي منجر به فراهم شدن زمينه هاي لازم براي بهبود پيشرفت فرد خواهد شد. بسياري از متخصصان عصب شناسي متعقدند كه 50 درصد هوش عاطفي افراد به هنگام تولد شكل يافته ، ولا تغييرمي باشند ، از سوي ديگر براين باروند كه تلاشهاي فراواني را ميتوان روي 50 درصد ديگر انجام داد ( بكاردو وكاگان ، 1982 به نقل از لومباردو2 1993) .
هر كودكي كه به دنيا مي آيد داراي استعدادهاي خاصي براي حساسيت عاطفي، حافظه عاطفي ، پردازش اطلاعات عاطفي و توانايي يادگيري عاطفي مي باشد . اين استعداد فطري به وسيله تجارب زندگي ، بخصوص از طريق مبادلاتي كه حاوي پيام هاي عاطفي مي باشند توسعه يافته و يا آسيب مي بيند . اين پيامدهاي عاطفي كه كودك از والدين ، معلمين و همسالان خود به مرور دريافت مي كند ، ظرفيت هاي عاطفي او را شكل ميدهند ( هاينس 3، 2004)
عملكرد پدر و و مادر در زمينه ياد دادن مهارت هاي عاطفي به فرزند از همان گهواره آغاز مي شود. واكنش عاطفي بين كودك و والدين نه تنها در پيشرفت توانايي هاي شناختي او تاثير ميگذارد بلكه در تـكامل بخـش هايي از مغز كه مربوط به هوشياري عاطفي و تنظيم عواطف مي شود نيز موثر است . نتايج پژوهش ها حاكي از آن است كه افرادي كه روابط عاطفي مثبتي در دوره كودكي تجربه ميكنند در بزرگسالي رفتارهاي عاطفي و مهارت هاي اجتماعي سازگارتري را نشان ميدهند ( تيلور 4، 1999)
همان طور كه مورد انتظار است كودكان خانواده هايي كه از نظر عاطفي و عاطفي در معرض رفتارهاي والديني باهوش عاطفي پائين هستند داراي مشخصه هاي ذيل مي باشند :
- ضعف در كنترل عصبي و مهارت هاي اجتماعي
- ناتواني در يافتن جايگاه مناسب در گروه همسالان
- فقدان توانايي همدلي و حساسيت نسبت به احساسات ديگران
كه تمامي اينها از طريق طرد شدن كودك توسط همسالان و مربيان ، صدمات جدي بر عزت نفس وي وارد مي سازند . لذا برنامه آموزشي و عاطفي براي موفقيت در پرورش افراد آگاه ، مسئول ، ضد خشونت و دلسوز يكي از موثرترين آموزش هايي است كه بايد در مدارس به آن پرداخت.
آموزش و مهارت هاي ارتباطي ، اجتماعي در مدارس به منظور كاستن از رفتارهاي پرخطر خشونت گرايي ، مصرف مواد مخدر ، الكل و رفتار جنسي بيش از موعد و كليه رفتارهاي ضد اجتماعي از اهميت ويژه اي برخوردار است . ( الياس ، 2002 )
هوش عاطفي در محل كار :
يادگيري عاطفي از همان بدو تولد آغـاز مي شود و در سراسر دوران كودكي و حتي بزرگسالي ادامه مي يابد . همه داد و ستدهاي كوچك ميان والدين و بچه ها داراي بار عاطفي است و بچه ها از طريق تكرار همين پيام ها در طي سـالها ، هسته اصـلي نگـرش و ظرفـيت هاي عاطـفي خود را تـشكيل مي دهند .
سه يا چهار سال نخست زندگي ، دوره اي است كه مغز كودك به اندازه دو سوم اندازه نهايي اش رشد مي كند و روند تكاملي آن پيچيده تر از هر زمان ديگر است در طي اين دوره انواع يادگيري ها – و در پيشاپيش آنها يادگيري عاطفي – خيلي ساده تر از دوره هاي بعدي زندگي انجام مي گيرد . در طي اين زمان فشارهاي روحي شديد مي توانند به مراكز يادگيري مغز آسيب بزنند . اگر چه اين آسيب ها تا حدود زيادي توسط تجارب بعدي زندگي ترميم مي شوند اما اثر اين يادگيري اوليه بسيار عميق است و سراسر زندگي فرد را تحت تاثير قرار مي دهد ( گلمن ، 1995 ، ترجمه بلوچ ، 1379 ) .
فرد بر اساس اين يادگيري ها تصميم گيري مي كند و موجب موفقيت و يا شكست خود مي شود . علاوه بر تاثيري كه سواد عاطفي در روابط اجتماعي و زندگي خصوصي فرد دارد نقش بسيار عمده اي بر روي كار و شغل فرد نيز دارد . به عبارت ديگر شخص با برخورداري از هشياري عاطفي بالا در كار و شغل خود موفق تر است .. از طرف ديگر افراد با بهره عاطفي پايين در كار خود خصوصا ً در مديريت دچار مشكل مي شوند . اين افراد خشك و غير قابل انعطاف و سخت هستند . لذا در كار خود بارها شكست را تجربه مي كنند .
امروزه صنعت ، كارگاه و سازمانها از جمله زمينه هايي هستند كه هوش عاطفي در آنها مورد بررسي و تحقيق قرار گرفته است . آشكار شدن ارتباط هوش عاطفي و موفقيت شغلي و حرفه اي محققين را بر آن داشته است تا با بررسي دقيق اين قابليت در كاركنان ، مديران و كارمندان ارتباط آن را با ابعاد مختلف شغل و نتيجتا ً افزايش توان كاري و بهره وري بيابند .
چرا برخي از كارمندان و كاركنان قادرند سريعا ً پيشرفت كنند ، زير دستان و افراد تابع را بر انگيزانند و يا با تلاش اندكي وارد جمع هيات مديره شوند ، در سالهاي اخير چنين توانايي هايي با عنوان هوش عاطفي بر چسب خورده اند . هوش عاطفي براي يك كارگاه مولد و فعال ، ثمر بخش ضروري و اساسي است ، و تلويحات مفيد و ارزشمند براي مشاغل حرفه اي و تخصصي در بر دارد . موفقيت تنها مبتني بر برتري عقلاني و مهارت تكنولوژيكي نيست . هوش عاطفي براي بهتر بودن در شغل و با تقبل نقش رهبري حياتي و ضروري است . به عبارت ديگر تحقيق نشان داده است كه مـهارت و تخـصص ها به تنـهايي عملكـرد درخـشاني را آشكار نمي سازد بلكه بيشتر سطوح بالاي هوش عاطفي است كه منجر به موفقيت ميشود . هر چه شغل پيچيده تر باشد هوش عاطفي از اهميت بيشتري برخوردادر خواهد بود . ( او اِن ، اسمكيلا ، پا ستوريا 2000 ) .
فقدان كفايت و قابليت عاطفي مي تواند افراد را از دستيابي به پتانسيل بالقوه شان منع كند . اما بعد مثبت اين قضيه آن است كه هوش عاطفي قابل يادگيري و از لحاظ ژنتيكي ثابت نيست .
تحقيقي كه در سال 1970 انجام گرفت نشان داد كه اكثر مديران معتقدند كه (( اداره امور با مغز است نه با قلب )) .آنها عنوان ميكردند كه ابراز همدلي و دلسوزي با عوامل كار باعث بهم ريختن نظم كار مي شود . يكي از آنها معتقد بود كه درك احساسات كساني كه براي او كار ميكنند بيهوده است و نمي شود با مردم كنار آمد . بقيه بر اين باور بودند كه اگر از نظر عاطفي سرد نباشند و فاصله خود را با كارمندان حـفظ نكـنند قادر به اتـخاذ (( تصميمات سخت )) كه لازمه كسب و كار است نخواهند بود ( همان منبع، ص 64 )
بعضي از دلايل مربوط به اهميت مهارت هاي عاطفي بسيار واضح هستند . مثلا ً پيامدهاي وضعيتي را در نظر بگيريد كه يكي از كاركنان نمي تواند از عصبانيت هاي ناگهاني خود جلوگيري نمايد يا حساسيتي در قبال احساسات و افكار ديگران ندارد . همه تاثيرات جسمي و رواني آشفتگي و اضطراب بر انديشه فرد در محيط كار نيز وجود دارند .
مثلا ً وقتي كه فردي از نظر عاطفي آشفته است نمي تواند به خوبي تمركز كند ، يا به خوبي مسائل را به خاطر آورد . يا مطالب را بياموزد و تصميم بگيرد ( كوپر ، 1997 ، تاليف و ترجمه عزيزي ، 1377) .
دلايل ديگري كه هوش عاطفي را از نظر اهميت در صف مقدم مهارتهاي مربوط به كار و شغل قرار ميدهد ، در تغييرات فراگيري كه در محل كار انجام مي گيرد بازتاب مي يابد .
اين تغييرات عبارتند از : اعطاي حق انتقاد سازنده و مفيد ، ايجاد فضايي كه در آن تنوع و تفاوت نظر ارزش محسوب مي شود نه منشا درگيري و تعارض و بالاخره ايجاد شبكه ارتباطي مفيد و موثر ( همان منبع، ص 57 ) .
مردم براي اينكه بتوانند تلاش هاي خود را در جهتي صحيح هدايت كنند به اطلاعات پايه اي خاص نياز دارند كه به آن بازخورد مي گويند – در تئوري سيستم ها (( بازخورد)) يعني مبادله اطلاعات راجع به اين موضوع كه يك بخش از سيستم چگونه كار مي كند ، با درك اين موضوع كه هر بخش بر همه بخش هاي ديگر سيستم تاثير مي گذارد و با انجام تغييراتي در آن ميتوان به بهبود سيستم ياري رساند . در يك سيستم هر عضو به منزله بخشي از آن سيستم محسوب مي شود و بنابراين بازخورد ، خون حيات بخش آن سيستم است – مبادله اطلاعاتي كه به افراد امكان ميدهد بفهمند كه آيا كارشان را درست انجام ميدهند ، آيا بايد كارشان را با تغييرات مختصري انجام دهند ، آيا بايد روش كار خود را بهبود بخشند يا بطور كلي بايد روش كار خود را عوض كنند ؟بدون بازخورد وسعت ديد افراد بسيار محدود ميشود و نمي دانند رئيس يا همكارشان چه احساسي راجع به انها دارند و چه توقعي از آنها دارند و با گذشت زمان مشكلات ميان آنها بيشتر و حادتر ميشود ( گلمن ، 1995 ، ترجمه بلوچ ، 1379 ) .