«خلیفه! خلیفه در راه است! فرار کنید! »
فریادی از دور، توجّه همه را به خود جلب کرد ...
مردم ترسیدند و همهمه ای در میان آنها به پا شد.
هر کس خود را در جایی پنهان می کرد تا مبادا مورد خشم و مجازات خلیفه قرار گیرد.
بچّه ها کنار هم جمع شدند و به جایی که گرد و خاک بلند شده بود، چشم دوختند.
مأمون به همراه گروهی از بزرگان حکومت، سوار بر اسب به آنها نزدیک می شد.
یک پرنده ی شکاری روی شانه ی مأمون بود.
بچّه ها با دیدن آنها فهمیدند که مأمون به شکارگاهش در بیرون شهر می رود.
آنها با عجله عقب عقب رفتند و در گوشه و کنار دیوارها پناه گرفتند.