اَلْعُبورُ الْمِنُ
رجع سجاد من المدرسة حزينة؛ عندما جلس على المائدة مع أسرته، بدأ بالبكاء فجأة هب إلى غرفته؛ هب أبوه إليه و تكلم معه و سأله: «لماذا ما أكلت الطعام؟»
أجاب « يقل تعرف صدیقی حسینا؟ »
قال : «نعم، أغرقه؛ هو ولد ذكى و هادئ .ماذا حدث له؟ »
سجاد با ناراحتي از مدرسه برگشت؛ وقتی که همراه خانواده اش بر سر سفره غذانشست، ناگهان شروع به گریه کرد و به اتاقش رفت پدرش نزد او رفت و با او سخن گفت و از او پرسید : «چرا غذا نخوردی؟»
پاسخ داد : آیا دوستم حسین را می شناسی؟ گفت :بله؛ می شناسمش، او پسری باهوش و آرام است .چه اتفاقی برایش افتاده است؟
پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای