معرفی کتاب صوتی جشن فرخنده
در کتاب صوتی جشن فرخنده اثر جلال آل احمد، راوی داستان پسر نوجوانی است که با زبانی پر شور در عین حال ساده داستان را یک نفس پیش می برد.
داستان کوتاه جشن فرخنده مربوط به روزگار قانون کشف حجاب است. وقتی می گوییم جشن فرخنده به نظر می آید می خواهیم با بزن بکوب و شادمانی همراه باشیم، در حالی که راوی از همان ابتدا با نامه ی دعوت به این مهمانی که پست چی آن را می آورد، سایه ای شوم و نامبارک بر پیکره ی داستان می افکند. به پدر راوی که پیش نماز مسجد محله است، دستور داده شده که به اتفاق همسرش که باید کشف حجاب کند، در سالگرد جشن آزادی بانوان شرکت کند. پدر راوی که مردی است متدین و متعصب، از این اجبار برای حضور در میهمانی به هم می ریزد و این اوضاع و احوال، داستان را جلو می برد. سرانجام او تصمیم می گیرد در روز جشن به قم سفر کند، تا به این بهانه در این مهمانی شرکت نکند.
در قسمتی از کتاب صوتی جشن فرخنده می شنویم:
دویدم به طرف پلکان بام. ماهی ها را خیلی دوست داشت. ماهی های سفید و
قرمز حوض را. وضو که می گرفت اصلا ماهی ها از جاشان هم تکان نمی خوردند.
اما نمی دانم چرا تا من می رفتم طرف حوض در می رفتند. سرشانرا می کردند
پایین و دمهاشان را به سرعت می جنباندند و می رفتند ته حوض. این بود که از
ماهی ها لجم می گرفت. توی پلکان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت
بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی می آمد که نگو. و همسایه مان داشت
کفترهایش را دان می داد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای
کفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایه مان کردم که تازگی
دخترش را شوهر داده بود و خودش تک و تنها توی خانه زندگی می کرد. یکی از
کفترها دور قوزک پاهایش هم پرداشت. چرخی و یک میزان. و آنقدر قشنگ راه
می رفت و بقو بقو می کرد که نگو.
گفتم: - اصغر آقا دور پای این کفتره چرا اینجوریه؟
گفت: - به! صد تا یکی ندارندش. می دونی؟ دیروز ناخونک زدم.
- گفتم: ناخونک؟
- آره یکیشون بی معرفتی کرده بود منم دو تا از قرقی هاش را قر زدم.
بابام حرف زدن با این همسایه ی کفتر باز را قدغن کرده بود. اما مگر می شد
همه ی امر و نهی های بابا را گوش کرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو
حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود. یک بار هم از بخت بد درست
وقتی بابام سرحوض وضو می گرفت یک تکه کاهگل انداخته بود دنبال کفترها که
صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه
داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان، آن روز فحش هایی به اصغرآقا
داد که مو به تن همه ی ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از
همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه ی امر و نهی های بابام هر
وقت فرصت می کردم سلامش می کردم و دو کلمه ای درباره ی کفترهایش می پرسیدم.
معرفی کتاب صوتی جشن فرخنده
در کتاب صوتی جشن فرخنده اثر جلال آل احمد، راوی داستان پسر نوجوانی است که با زبانی پر شور در عین حال ساده داستان را یک نفس پیش می برد.
داستان کوتاه جشن فرخنده مربوط به روزگار قانون کشف حجاب است. وقتی می گوییم جشن فرخنده به نظر می آید می خواهیم با بزن بکوب و شادمانی همراه باشیم، در حالی که راوی از همان ابتدا با نامه ی دعوت به این مهمانی که پست چی آن را می آورد، سایه ای شوم و نامبارک بر پیکره ی داستان می افکند. به پدر راوی که پیش نماز مسجد محله است، دستور داده شده که به اتفاق همسرش که باید کشف حجاب کند، در سالگرد جشن آزادی بانوان شرکت کند. پدر راوی که مردی است متدین و متعصب، از این اجبار برای حضور در میهمانی به هم می ریزد و این اوضاع و احوال، داستان را جلو می برد. سرانجام او تصمیم می گیرد در روز جشن به قم سفر کند، تا به این بهانه در این مهمانی شرکت نکند.
در قسمتی از کتاب صوتی جشن فرخنده می شنویم:
دویدم به طرف پلکان بام. ماهی ها را خیلی دوست داشت. ماهی های سفید و
قرمز حوض را. وضو که می گرفت اصلا ماهی ها از جاشان هم تکان نمی خوردند.
اما نمی دانم چرا تا من می رفتم طرف حوض در می رفتند. سرشانرا می کردند
پایین و دمهاشان را به سرعت می جنباندند و می رفتند ته حوض. این بود که از
ماهی ها لجم می گرفت. توی پلکان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت
بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی می آمد که نگو. و همسایه مان داشت
کفترهایش را دان می داد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای
کفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایه مان کردم که تازگی
دخترش را شوهر داده بود و خودش تک و تنها توی خانه زندگی می کرد. یکی از
کفترها دور قوزک پاهایش هم پرداشت. چرخی و یک میزان. و آنقدر قشنگ راه
می رفت و بقو بقو می کرد که نگو.
گفتم: - اصغر آقا دور پای این کفتره چرا اینجوریه؟
گفت: - به! صد تا یکی ندارندش. می دونی؟ دیروز ناخونک زدم.
- گفتم: ناخونک؟
- آره یکیشون بی معرفتی کرده بود منم دو تا از قرقی هاش را قر زدم.
بابام حرف زدن با این همسایه ی کفتر باز را قدغن کرده بود. اما مگر می شد
همه ی امر و نهی های بابا را گوش کرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو
حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود. یک بار هم از بخت بد درست
وقتی بابام سرحوض وضو می گرفت یک تکه کاهگل انداخته بود دنبال کفترها که
صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه
داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان، آن روز فحش هایی به اصغرآقا
داد که مو به تن همه ی ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از
همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه ی امر و نهی های بابام هر
وقت فرصت می کردم سلامش می کردم و دو کلمه ای درباره ی کفترهایش می پرسیدم.