لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : word (..doc) ( قابل ويرايش و آماده پرينت )
تعداد صفحه : 2 صفحه
قسمتی از متن word (..doc) :
خاطره ای از جنگ
توجه: اين متن هيچ شوخي ندارد و موقع خوندن اصلاً من را جلوي خودتان تصور نكنيد.
در اينجا جا دارد كه يادي بكنيم از همهي كساني كه در پشت جبهههاي جنگ به اندازهي سربازان زحمت كشيدند. داستان زير ورق پارهايست از تومار بزرگ رشادتها و فداكاريهاي مردان ايران عليه ظلم، حاوي دو روز از خاطرات پدرم در اهواز به خط خودش. تلخي اين خاطرات به قدري است كه نه پدرم تا به حال در مورد آن صحبت كرده و نه من در مورد اين چند صفحه از او سؤال كردم. قصد من از آوردن اين داستان اين بود كه شما بدانيد قبليها به چه قيمتي از اين مملكت دفاع كردند و با چه اميدي ما را بزرگ كردند و جان چند نفر در همين راه ترقي ما از دست رفته.
به اميد روزي كه ما بتوانيم مانند پدرانمان به ميهنمان خدمت كنيم تا جواب زحمتهاي آنها را داده باشيم:
ساعت پنج صبح روز جمعه پنجم ديماه شصت و پنج است. با تمام خستگي خوابم نمي برد. چشمهايم را روي هم ميگذارم و وقايع روز و شب گذشته از جلوي چشمانم مي گذرد.
روز پنجشنبه بود كه خبر شروع عمليات كربلاي چهار در جبهههاي جنوب و محورهاي فاو-بصره و ام الرساي از راديو پخش شد. درشهر اهواز چند بار آژير قرمز زدند و از كليهي افرادي كه داوطلب كمك به بيمارستانها هستند دعوت به كمك گرديد. نزديك ظهر با يكي از دوستان سري به شهر زديم. خلوت بود تنها صداي آژير آمبولانسها يك لحظه قطع نميشد. تنها محلهاي شلوغ، بيمارستانها و چهارراه نادر بود. سازمان انتقال خون سر چهارراه يك كاروان زده بود و با بلندگو جماعت را به دادن خون فرا ميخواند. به اتفاق دوستم بدرون كاروان رفتيم و دقيقهاي بعد كيسهاي را ديدم كه از خونم پر شده. در خود احساس كرخي ميكردم. ليوان شربت را سر كشيديم و بيرون زديم. ضدهواييها كار ميكردند به اداره كه رسيديم، مسئول امداد رساني قسمت را در راهرو ديديم او گفت كه چون براي كمك به بيمارستان ثبت نام كرده بودم مي بايست به محل هماهنگي كمك ها كه خُرّمكوشك است بروم. سيگاري كه بعد از خون دادن روشن كرده بودم كار دستم داده بود و سرگيجه داشتم.
حدود ساعت يك و ربع بود كه از اداره بيرون آمدم وپياده بطرف منزل راه افتادم. يادم نيست نهار چي خوردم ولي خواب خوبي كردم و ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود كه شال و كلاه كردم و راه افتادم. منزل منوچهر نزديك بود ماشينش را گرفتم تا سري به يكي دوتا از كارهاي باقيمانده بزنم. وقتي كه آمدم از محوطهي نيوسايت خارج شوم آمبولانسي را ديدم كه بدنبال بيمارستان شهيد بهشتي ميگشت. مجبور شدم تا از نيوسايت بيرون بزنم دو تا آمبولانس و يك وانت را كه مجروح داشتند تا بيمارستان اسكورت كنم. ساعت هشت و نيم بود كه كارهايم تمام شد و به طرف خرمكوشك رفتم. مسئول انجمن اسلامي اتوبوس اول را پر كرده بود و چند نفر هم در محوطه منتظر بودند. بقيه افراد كه من هم شاملشان مي شدم براي بيمارستان شهيد بهشتي منظور كرد.يكي از بچه هاي انجمن را كه ميشناختم كنار كشيدم و به او گفتم بهتر است براي راهنمايي آمبولانسها چند تابلو راهنما بزنيم. استقبال كرد. با ماژيك چند تا راهنما توراهي درست كرديم و سر چهارراههاي نيوسايت نصب كرديم و ساعت نه ونيم بود كه نزديك بيمارستان پياده شديم. در سالن اورژانس بيمارستان چهار مجروح روي تخت بودند و دو نفر ديگر روي برانكارد. روي زمين ملحفه ها و پنبه هاي خوني بود. ياد خون دادن روزگذشته افتادم و به خودم خندهام گرفت. بچههاي اورژانس گفتند كه در اينجا شما كاري نميتوانيد بكنيد و به سالن باشگاه نفت برويد. وقتي وارد باشگاه شدم صحنهاي را ديدم كه باورم برايم مشكل بود. تمام سالن سينما و اطاقها پر از مجروح بود. يك نظر شماره تختها رو نگاه كردم آخرش صدوچهل بود. توي سالن سينما شش رديف تخت تا روي سن و نزديك پرده چيده شده بود و تمام اطاقها و راهروها پر از مجروح بود. پرستارها و چند نفر امدادگر مدام اينطرف و آنطرف ميرفتند.
دسته بندی : وورد
نوع فایل : word (..doc) ( قابل ويرايش و آماده پرينت )
تعداد صفحه : 2 صفحه
قسمتی از متن word (..doc) :
خاطره ای از جنگ
توجه: اين متن هيچ شوخي ندارد و موقع خوندن اصلاً من را جلوي خودتان تصور نكنيد.
در اينجا جا دارد كه يادي بكنيم از همهي كساني كه در پشت جبهههاي جنگ به اندازهي سربازان زحمت كشيدند. داستان زير ورق پارهايست از تومار بزرگ رشادتها و فداكاريهاي مردان ايران عليه ظلم، حاوي دو روز از خاطرات پدرم در اهواز به خط خودش. تلخي اين خاطرات به قدري است كه نه پدرم تا به حال در مورد آن صحبت كرده و نه من در مورد اين چند صفحه از او سؤال كردم. قصد من از آوردن اين داستان اين بود كه شما بدانيد قبليها به چه قيمتي از اين مملكت دفاع كردند و با چه اميدي ما را بزرگ كردند و جان چند نفر در همين راه ترقي ما از دست رفته.
به اميد روزي كه ما بتوانيم مانند پدرانمان به ميهنمان خدمت كنيم تا جواب زحمتهاي آنها را داده باشيم:
ساعت پنج صبح روز جمعه پنجم ديماه شصت و پنج است. با تمام خستگي خوابم نمي برد. چشمهايم را روي هم ميگذارم و وقايع روز و شب گذشته از جلوي چشمانم مي گذرد.
روز پنجشنبه بود كه خبر شروع عمليات كربلاي چهار در جبهههاي جنوب و محورهاي فاو-بصره و ام الرساي از راديو پخش شد. درشهر اهواز چند بار آژير قرمز زدند و از كليهي افرادي كه داوطلب كمك به بيمارستانها هستند دعوت به كمك گرديد. نزديك ظهر با يكي از دوستان سري به شهر زديم. خلوت بود تنها صداي آژير آمبولانسها يك لحظه قطع نميشد. تنها محلهاي شلوغ، بيمارستانها و چهارراه نادر بود. سازمان انتقال خون سر چهارراه يك كاروان زده بود و با بلندگو جماعت را به دادن خون فرا ميخواند. به اتفاق دوستم بدرون كاروان رفتيم و دقيقهاي بعد كيسهاي را ديدم كه از خونم پر شده. در خود احساس كرخي ميكردم. ليوان شربت را سر كشيديم و بيرون زديم. ضدهواييها كار ميكردند به اداره كه رسيديم، مسئول امداد رساني قسمت را در راهرو ديديم او گفت كه چون براي كمك به بيمارستان ثبت نام كرده بودم مي بايست به محل هماهنگي كمك ها كه خُرّمكوشك است بروم. سيگاري كه بعد از خون دادن روشن كرده بودم كار دستم داده بود و سرگيجه داشتم.
حدود ساعت يك و ربع بود كه از اداره بيرون آمدم وپياده بطرف منزل راه افتادم. يادم نيست نهار چي خوردم ولي خواب خوبي كردم و ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود كه شال و كلاه كردم و راه افتادم. منزل منوچهر نزديك بود ماشينش را گرفتم تا سري به يكي دوتا از كارهاي باقيمانده بزنم. وقتي كه آمدم از محوطهي نيوسايت خارج شوم آمبولانسي را ديدم كه بدنبال بيمارستان شهيد بهشتي ميگشت. مجبور شدم تا از نيوسايت بيرون بزنم دو تا آمبولانس و يك وانت را كه مجروح داشتند تا بيمارستان اسكورت كنم. ساعت هشت و نيم بود كه كارهايم تمام شد و به طرف خرمكوشك رفتم. مسئول انجمن اسلامي اتوبوس اول را پر كرده بود و چند نفر هم در محوطه منتظر بودند. بقيه افراد كه من هم شاملشان مي شدم براي بيمارستان شهيد بهشتي منظور كرد.يكي از بچه هاي انجمن را كه ميشناختم كنار كشيدم و به او گفتم بهتر است براي راهنمايي آمبولانسها چند تابلو راهنما بزنيم. استقبال كرد. با ماژيك چند تا راهنما توراهي درست كرديم و سر چهارراههاي نيوسايت نصب كرديم و ساعت نه ونيم بود كه نزديك بيمارستان پياده شديم. در سالن اورژانس بيمارستان چهار مجروح روي تخت بودند و دو نفر ديگر روي برانكارد. روي زمين ملحفه ها و پنبه هاي خوني بود. ياد خون دادن روزگذشته افتادم و به خودم خندهام گرفت. بچههاي اورژانس گفتند كه در اينجا شما كاري نميتوانيد بكنيد و به سالن باشگاه نفت برويد. وقتي وارد باشگاه شدم صحنهاي را ديدم كه باورم برايم مشكل بود. تمام سالن سينما و اطاقها پر از مجروح بود. يك نظر شماره تختها رو نگاه كردم آخرش صدوچهل بود. توي سالن سينما شش رديف تخت تا روي سن و نزديك پرده چيده شده بود و تمام اطاقها و راهروها پر از مجروح بود. پرستارها و چند نفر امدادگر مدام اينطرف و آنطرف ميرفتند.